کد مطلب:122231 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:376

خورشید جهان رفت
آن روز، هوا بسیار گرم بود، گویی آتش از آسمان بر خاك مدینه می بارید؛ روزی گرم و دم كرده. گویی آن روز قلب خورشید آتش گرفته بود و با آه آتشینش می خواست زمین و آسمان را بسوزاند. خورشید آن روز، گرمایی اندوهبار بر مدینه می پاشید. لحظه ها، تلخی عجیبی داشتند و هوا...

با فرورفتن آفتاب در غرب مدینه، اگرچه خورشید سوزان از نظرها ناپدید شد، اما گرمایش هنوز هم در كوچه های خاك آلود مدینه بیداد می كرد. آن روز كوچه های مدینه حال و هوای دیگری داشت. گویی كسی در انتهای آسمان ها گریه می كرد. گویی گرد و غباری از اندوه و غم بر فضا و كوچه های شهر پاشیده بودند. همه چیز گرم و مرموز و لغزنده بود. بوی توطئه از هوا می آمد؛ بوی اندوه؛

بوی ماتم. غروب، آبستن فاجعه ای بزرگ و غم انگیز بود.

امام حسن (علیه السلام) آن روز، روزه داشت؛ مثل اغلب روزهای دیگر. روزه داشتن و تشنگی را در چنان گرمای سوزانی تحمل كردن، به راستی كه سخت و طاقت فرسا بود. امام با لبهای تشنه و خشك، از بیرون به خانه آمد. لحظه ی افطار بود. اذان مغرب خوانده شده و امام هم نمازش را به جا آورده بود. اكنون برای افطاربه خانه آمده بود. امام به شدت تشنه و گرسنه بود. تا پا به خانه گذاشت، كاسه ای شیر خواست تا افطار كند. جعده نابكار و شیطان صفت كه با عادت امام آشنایی داشت و می دانست كه او شیر دوست دارد و اغلب با شیر افطار می كند، از پیش زهر كشنده را در كاسه شیر ریخته بود. [1] .

امام تشنه لب و روزه دار كاسه ی شیر را گرفت و سر كشید؛ اما فورا به مسموم بودن شیر پی برد. بلافاصله حالش دگرگون شد. رنگش از رخساره ی مبارك چون ماهش پرید. درد شدید و كشنده ای در ناحیه سینه و شكمش پیچید.زهر چنان قوی و كشنده بود كه فورا روده های آن حضرت را پاره پاره كرده و كبدش را سوزانده بود.

امام در حالی كه از شدت درد به خود می پیچید و می نالید، آهسته رو به جعده فرمود:«ای دشمن خدا! ای ملعون نابكار! عاقبت كار خودت را كردی و مرا كشتی؟ خداوند تو را بكشد و از تو نگذرد!»

امام لحظه ای به خود پیچید و كوشید درد شدید شكمش را تحمل كند. آن گاه فرمود: «به خداوند سوگند كه پس از من، به آنچه می خواستی برسی، نخواهی رسید و خداوند تو را ذلیل و خوار خواهد كرد. تو را فریب دادند و رایگان از تو برای رسیدن به هدف های كثیفشان استفاده كردند. از این كار هیچ سودی به تو نخواهد رسید. به خداوند سوگند كه معاویه با این كار تو را بیچاره و بدبخت كرد. و خود را نیز ذلیل و خوار ساخت!»

آن گاه در حالی كه می كوشید دراز بكشد، زیر لب فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون....»



[ صفحه 140]



جعده از فرصت استفاده كرد و پیش از آن كه كسی متو جه شود، از خانه گریخت. به زودی اهل خانه فهمیدند و به یاری امام شتافتند.

حال امام هر لحظه بدتر می شد. فورا بستری برایش آماده كردند و امام در بستر بیماری افتاد: بیماری مرگ.حسین بن علی وقتی واقعه را شنید، سراسیمه بر بالین برادر شتافت. وقتی آن حضرت را در چنان حال زاری یافت، شروع به گریستن كرد و او در آغوش فشرد و غرق بوسه كرد.

هر لحظه كه می گذشت، حال امام بدتر و بدتر می شد. دیگر كسی، امیدی به زنده ماندن آن حضرت نداشت. جنادة بن امیه كه یاران و اصحاب پیامبر خدا بود، به ملاقات امام رفت. حالش را پرسید و آن گاه گفت: «ای فرزند رسول خدا! چرا خودت را معالجه نمی كنی؟ چرادستور نمی دهی كه برای معالجه ات طبیب حاذقی بیاورند؟!»

امام در حالی كه از شدت درد و ناراحتی به خود می پیچید و رنگ به رخساره نداشت، فرمود: «معالجه؟ چگونه می توان مرگ را معالجه كرد؟»

جناده گفت: «انا لله و انا الیه راجعون!»

و امام ادامه داد: «پیامبر خدا امامت را بر عهده ی ما - دوازده جانشین خود - گذاشته است و هیچ یك از ما به حال طبیعی از دنیا نخواهیم رفت. یا مسموم خواهیم شد و یا با تیغ و خنجر و شمشیر دشمن به شهادت خواهیم رسید!»

تشتی كه در برابر امام قرار داشت، پر از خون شده بود. لخته های سیاه و قهوه ای در آن دیده می شد كه شبیه به تكه پاره های جگر بود. [2] جناده در حالی كه اشك می ریخت، گفت: «ای فرزند رسول خدا، جانم فدایت! پندی به من بده و مرا نصیحتی كن.»

امام فرمود: «جناده، همیشه برای سفر آخرت آماده باش و توشه ی آخرت را پیش از آن كه بمیری، آماده كن! این را بدان كه انسان همیشه در جست وجوی دنیاست؛ در حالی كه مرگ همیشه به دنبال اوست. هر چه از مال دنیا به دست



[ صفحه 141]



می آوری، در راه خدا ببخش و در راه حلال خرج كن! اگر دارایی دنیا در راه حرام خرج شود، عذابی شدید به دنبال خواهد داشت. برای كارهای دنیا چنان كوشا باش كه گویی هزاران سال خواهی زیست و برای كارهای آخرت چنان باش كه گویی فردا از دنیا خواهی رفت!»

امام، پندهای دیگری هم به جناده داد، اما كم كم حالش بدتر شد و زردی چهره اش چنان زیاد شد كه اطرافیانش ترسیدند مبادا امام در همان لحظه از دنیا برود. نفس هایش بریده بریده شد و دیگر نتوانست به سخنان پربارش ادامه بدهد. به حالت بیهوشی درآمد و در بستر افتاد. چند لحظه بعد دوباره حالش جا آمد و چشم هایش را باز كرد.

در دومین روز مسمومیت امام بود كه برادرش حسین وارد شد و در كنار بستر آن حضرت نشست و پرسید: «برادرجان! حالت چطور است؟ بهتری؟»

امام با اندوهی در چشمهایش و با بغضی سنگین در گلویش فرمود: «اكنون در آخرین روز از عمر دنیای ام هستم و در حال وارد شدن به اولین روز از دنیای آخرتم به سرمی برم،برادر! از این كه بین من و تو و دیگر دوستان و اهل بیتم جدایی می افتد، به شدت غمگین و ناراحتم!»

امام لحظه ای مكث كرد و سپس فرمود: «اما از جهتی هم خیلی خوشحال و خرسندم. چون به زودی، پدر عزیزم رسول خدا و مادر گرامیم را ملاقات خواهم كرد. همین طور جعفر، حمزه و دیگرشهیدان را خواهم دید!»

امام لحظه ای دیگر مكث كرد. آن گاه سر در گوش برادرش نهاد و كلمه هایی را آرام در گوش برادرش نجوا كرد. امام در آخرین لحظه های زندگیش به برادرش حسین چه ها گفت؟! این را فقط خدا می داند. گویا آنچه را كه از پیامبر گرامی اسلام و پدربزرگوارش علی (ع) به او به ارث رسیده بود، به برادرش منتقل كرد. همان گونه كه روایت است، پیامبر اكرم در آخرین دم زندگی، علی را در زیر بستر خود خواست و زبان خود را در دهان علی نهاد و حقایقی الهی را به



[ صفحه 142]



او آموخت؛ حقایقی كه از خدا به آن حضرت رسیده بود.

امام وقتی سر از گوش برادرش برداشت، فرمود: «برادر، می خواهم وصیت كنم. كاغذ و قلم بردار و بنویس!»

حسین كاغذ و قلم آورد و امام فرمود: «بسم الله الرحمن الرحیم. اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علی ولی الله.

این وصیت حسن بن علی به برادرش حسین بن علی است. خداوند را سپاس می گویم. خداوندی را كه بازگشت همه ی ما به سوی اوست. ای حسین! بردارم! تو را سفارش می كنم در میان بازماندگان و اهل بیتم، خطاكاران را با بزرگواری خود ببخشایی و نیكوكاران را پاداش دهی. بعد از من، جانشین و پدر مهربانی برای آن ها باشی؛ پدری مهربان برای همه ی مسلمانان.

وقتی كه من از دنیا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن! در تابوت بگذار و تابوتم را به سوی قبر جدم رسول خدا ببر تا با او دیداری تازه كنم. مرا در كنار قبر پیامبر دفن كن! اگ ر مانع دفن من در كنار پیامبر شدند، به خداوند بزرگ، سوگندت می دهم كه با كسی جنگ نكنی و به خاطر من، خون كسی را نریزی. حتی قطره ای خون نباید ریخته شود. اگر كسانی مانع این كار شدند مرا از آن جا ببر و در بقیع، در كنار آرامگاه مادرم دفن كن!»

امام در روز پنجشنبه، بیست و هشتم صفر [3] سال پنجاهم در سن چهل و هشت سالگی چشم از جهان هستی فروبست و به شهادت رسید. روح بزرگوارش پیش پدر و مادر و جد بزرگوارش به پرواز درآمد.

خبر شهادت امام، غوغایی در مدینه برپا كرد. شهر مدینه یكسره به حالت تعطیلی درآمد. همه ی مردم كارهایشان را رها كردند و برای تشییع جنازه ی آن حضرت شتافتند. جمعیت انبوه تششیع كنندگان چنان زیاد بود كه جای سوزن انداختن نبود. پس از رحلت امام حسن، افراد قبیله ی بنی هاشم خود را آماده كرده و به همه ی شهرها و روستاهای اطراف مدینه - كه یاران امام در آن ها زندگی می كردند رفته بودند و با دلی سرشار از غم و اندوه و ماتم، خبر شهادت امام را به مردم



[ صفحه 143]



داده بودند. مردم وقتی خبر شهادت آن حضرت را شنیده بودند، بر سر و سینه زنان، كارهایشان را تعطیل كرده و به سوگواری پرداخته بودند. بسیاری از این مردم در روز تشییع جنازه ی آن حضرت به سوی مدینه هجوم آوردند. مدینه آن روز جمعیتی را به خود دید كه نظیر آن هرگز در شهر تكرار نشد.

مردم می گریستند و بر سرشان می زدند. گویی بار دیگر علی از جهان رخت بر بسته بود. حال، مدینه، كوفه ای دیگر شده بود و مردمش سوگوار مولایشان بودند. زمین و آسمان مدینه غمگین بود و خون می گریست. مروان بن حكم كه فهمیده بود امام حسین می خواهد برادرش را در كنار قبر مبارك پیامبر دفن كند، به عایشه - همسر پیامبر و دختر ابوبكر - خبرداد و او را تشویق كرد تا جلوی این كار را بگیرد و نگذارد جنازه ی حسن در كنار قبر جدش به خاك سپرده شود. خود نیز با تعدادی سرباز به سوی قبر پیامبر به راه افتاد تا جلوی این كار را بگیرد.

عایشه بر استری [4] سوار شده بود و به این سو و آن سو می تاخت و فریاد می زد: «می خواهید كسی را كه دوست نمی دارم، در خانه ی من دفن كنید!»

عایشه فراموش كرده بود كه شوهرش پیامبر خدا،درباره ی حسن و حسین چه فرموده بود. او بارها و بارها از زبان پیامبر گرامی اسلام شنیده بود كه: «خدایا! هر كس را كه حسن و حسین را دوست بدارد،دوست بدار و هر كس را كه حسن و حسین را دشمن بدارد،دشمن بدار!»

حال او با صدای بلند و با افتخار فریاد می زد: «می خواهید كسی را كه من دوست ندارم، در خانه ی من دفن كنید؟»

مروان بن حكم نیز فریاد می زد: «این چه كاری است كه می خواهید بكنید؟ عثمان با آن عظمتش در دورترین جاها دفن شود و آن وقت حسن كنار پیغمبر به خاك سپرده شود؟ تا من شمشیر در دست دارم، نخواهم گذاشت كه این كار صورت بگیرد!»

حسین طبق وصیت بردارش نخواست در برابر آن ها ایستادگی كند. خشم



[ صفحه 144]



خود را فروخورد و سخنی نگفت كه منجر به كشت و كشتار شود. اما ابن عباس جلوی مروان بن حكم رفت و با عصبانیت فریاد زد: «ای مروان!ما قصد نداریم آقایمان را دركنار پیامبر دفن كنیم. آن حضرت را آورده ام تا با جدش دیداری تازه كند. اگر می خواستیم این كار را بكنیم تو نمی توانستی جلوی كار ما را بگیری!»

و امام حسین فرمود: «مروان! تو ناتوان تر از آنی كه جلوی ما را بگیری!من افسوس می خورم كه برادرم وصیت كرده است قطره ای خون ریخته نشود، و گرنه...»

عایشه نیز وارد معركه شد و بگو مگوی شدیدی بین او و یاران امام درگرفت. امام حسین فرمود: «اگر وصیت برادرم نبود كه خونی ریخته نشود آن گاه می دانستید كه شمشیر خدا بین شما و من قضاوت خواهد كرد!»

عایشه كه چهل سوار با خود آورده بود، به دنبال بهانه ای می گشت تا زدوخوردی به راه بیندازد و خون بریزد. بالاخره هم در دسیسه ی خود موفق شد و مردم را به جان هم انداخت. او هر از چندی،آگاهانه یا ناآگاهانه بازیچه ی دست معاویه و حكام اموی می شد و ضربه هایی به مسلمانان راستین می زد؛ در حالی كه برادر همین زن - محمد بن ابی ابكر - تا آخرین لحظه به علی وفادار ماند و عاقبت هم در این راه به طرز فجیعی به شهادت رسید.

باری! دشمنان امام شروع به تیراندازی به سوی پیكر مبارك آن حضرت كردند. روایت است كه در زمان دفن پیكر پاك آن حضرت،هفتاد تیر از بدن مباركش بیرون كشیدند. ابن عباس رو به عایشه كرد و فریاد زد: «تو چه بیچاره و بدبختی عایشه! تو امروز سواربر استری هستی و یك روز سوار براشتری بودی (درجنگ جمل) و می خواهی نور خدا را خاموش كنی و با دوستان خدا بجنگی! برگرد و برو كه آنچه دیگران می خواستند، به خوبی انجام دادی و مأموریت زشت خود را با موفقیت به پایان رساندی. خداوند اهل بیت را یاری خواهد فرمود!»

در مكه یك هفته عزای عمومی بود. مردم نوحه سرمی دادند و در مرگ



[ صفحه 145]



مولایشان اشك می ریختند. در شهرهای دیگر نیز تا خبر شهادت آن حضرت به مردم می رسید،شروع به عزادرای می كردند و می گریستند. معاویه در مسجد اموی نشسته بود كه خبر شهادت امام حسن را شنید و ناگاه با صدای بلند با سرور و شادمانی فراوان، تكبیر گفت. فاخته - همسر معاویه -كه آن جا بود، پرسید: «معاویه، برای چه تكبیر گفتی و برای چه خوشحال شدی؟!»

معاویه با همان خوشحالی گفت: «مگر نمی دانی كه حسن بن علی مرده است. این، خوشحالی و تكبیر گفتن ندارد؟!»

فاخته گفت: «انا لله و انا الیه راجعون!»

و سپس شروع به گریستن كرد. عبدالله بن عباس كه در آن رزوها در شام به سرمی برد،چون خبر خوشحالی معاویه را در زمان شنیدن خبر شهادت امام شنید، به دیدار معاویه رفت. وقتی داخل شد، معاویه خطاب به او گفت: «ابن عباس! حسن بن علی مرد و به هلاكت رسید!»

عبدالله بن عباس گفت: «آری»!

و چند بار تكرار كرد: «انا لله و انا الیه راجعون!»

و سپس گفت: «ای معاویه! شنیده ام كه وقتی خبر مرگ حسین بن علی را شنیدی،شادمانی كردی. آیا درست شنیده ام؟»

معاویه گستاخانه گفت: «آری، درست شنیده ای!»

عبدالله بن عباس گفت: «ای معاویه! آگاه باش و بدان كه قسم به خداوند، با مرگ حسن بن علی، هرگز قبر تو پر نمی شود [5] و كوتاهی عمر پربركت او بر عمر تو نمی افزاید. او رحلت فرمود، حال آن كه وجودش بهتر از تو بود. امروز اگر ما مصیبت نبود آن وجود مبارك را داریم،قبلا هم به چنین مصیبتی گرفتارشده ایم؛ در زمان رحلت رسول خدا. ولی خداوند با انتخاب جانشینی خوب و نیكو، آن مصیبت را جبران كرد!»

در این هنگام،عبدالله از شدت غم و ناراحتی فریادی برآورد و با صدای بلند شروع به گریستن كرد؛ به طوری كه هر كس در آن جا بود، اشكش جاری شد.



[ صفحه 146]



حتی می گویند: «معاویه ی ملعون نیز اشك به چشم هایش آورد.»

جعده در برابر كار كثیف و خائنانه ای كه كرده بود، برای گرفتن جایزه پیش معاویه رفت و معاویه طبق قولی كه به او داده بود، صد هزار درهم به او داد. ولی به قول دیگرش عمل نكرد و او را به عقد یزید در نیاورد. وقتی جعده به او اعتراض كرد كه: «چرا به قولت عمل نمی كنی و مرا به عقد پسرت یزید در نمی آوری؟ [6] .

معاویه گفت: «به این دلیل تو را به عقد یزید درنمی آورم كه او را دوست دارم. آخر او پسر من است و من نمی خواهم پسر عزیزم به دست تو مسموم شود. تو وقتی فرزند رسول خدا را مسموم می كنی،به پسر من رحم خواهی كرد؟!»

پس از آن كه امام حسن به شهادت رسید، زنان بنی هاشم، چهل روز در سوگ آن حضرت سوگواری كردند و نوحه و زاری سردادند. به روایتی،یك سال عزاداری كردند و رخت سیاه ماتم را از تن بیرون نیاوردند.

مردم در روز رحلت امام حسن، مدت ها در مدینه با صدای بلند می گرسیتند و می نالیدند و كسانی با صدای بلند می گفتند: «ای مردم بگریید! بگریید و بسیاربگریید! زیرا محبوب ترین و نزدیك ترین فرد به رسول خدا از دنیا رفته است.

برای او گریه كنید. بنالید. بگریید و بسیار بگریید!»



بگریید، بگریید، عزیز دلمان رفت

بنالید، بنالید كه خورشید جهان رفت



بكوبید، بكوبید، همه بر سروسینه

و با نوحه بخوانید كه آن سرو روان رفت



بگریید،بگریید، بنالید، بنالید

كه خورشید زمین رفت، كه خورشید زمان رفت



بگریید و بخوانید، حسن، آن گل زیبا،

بهار دل ما بود، كه با زهر خزان رفت [7] .



والسلام


[1] روايت است كه جعده از آن شير به يكي از كنيزان نيز داده بود تا او را هم بكشد. زهر اما در او اثر نكرده بود و با استفراغ كردن، حالش بهبود يافته بود. اما امام به دليل اين كه قبلا هم بارها با زهر مسموم شده و زنده مانده بود و زهر زيادي در خونش وجود داشت، اين بار به شهادت رسيد. روايت است كه معاويه، هفتاد بار آن حضرت را مسموم كرده بود.

[2] در بيش تر كتابهايي كه درباره ي زندگي و شهادت امام حسن (عليه السلام) نوشته شده است، به ريختن تكه هاي كبد آن حضرت در تشت در حضور جناده اشاره شده است؛ اما به عقيده ي پزشكان،زهر هر قدر هم كه قوي و كشنده باشد، فقط معده را مي سوزاند و روده ها را تحريك مي كند. بيرون آمدن پاره هاي كبد همراه با استفراغ خون، ربطي به زهر ندارد. احتمالا آنچه كه جناده در تشت و در ميان خون ديده بود، لخته هاي خون بوده كه شبيه تكه هاي جگر بوده است!.

[3] درباره ي شهادت امام حسن و مدت بيماريش پس از خوردن زهر، روايت هاي زيادي به جا مادنده است. بعضي گفته اند: «همان روز كه زهر را خورد، از دنيا رفت!» بعضي نيز مي گويند: «چهار پنج روز طول كشيد.» حتي بعضي مي گويند: «دو ماه پس از خوردن زهر به شهادت رسيد.» طبق فرمايش امام جعفر صادق (عليه السلام) همه ي آن روايت ها اشتباه است. امام جعفر صادق فرمود: «امام حسن پس از آن كه جعده او را مسموم كرد، دو روز بيش تر زنده نماند و معاويه هم بدانچه كه به جعده وعده كرده بود، وفا نكرد.». لازم به ذكر است كه امام حسن درست در همان روزي كه جد بزرگوارش رسول خدا رحلت فرموده بود، رحلت كرد؛ يعني در روز بيست و هشتم صفر. امام دربيست و هشتم صفر سال پنجاه و پيامبر در بيست و هشتم صفر سال يازده رحلت فرمود.

[4] استر: قاطر.

[5] يعني: «فكر نكن كه چون او مرده است، تو زندگي طولاني خواهي داشت و حالا حالاها نخواهي مرد!».

[6] درچند روايت آمده است كه معاويه به قول اولش هم عمل نكرد؛ يعني صد هزار درهم را هم به او نداد. اين روايت ها با پيش بيني امام موافق تر است كه فرمود: «معاويه تو را رايگان فريفت و بدبخت و بيچاره ات كرد.

[7] شعر از نگارنده است.